داستان «مرگ ایوان ایلیچ» نوشته لئو تولستوی کتابی کوچک است؛ حوالی 100 صفحه حجم دارد؛ اما در این کتاب کوچک ما در مواجهه با یکی از بزرگترین ترسهای هر انسانی قرار میگیریم: ترس از مرگ.رخدادی که هرگز عادی نمیشودایوان ایلیچ - شخصیت اصلی داستان - فردی معمولی است. معمولی ازاینجهت که تقریباً انگیزهها، امیال و مشکلاتی مشابه عموم انسانها دارد: تحصیل، ازدواج، موفقیت شغلی، مشکلات در روابط با همسرش، ارتباط با همکاران و دوستان و...این فرد معمولی در مواجهه با یک رخداد معمولی از منظر عموم، یعنی بیماری و مرگ قرار میگیرد. در نگاه غالب، مرگ برای دیگران رخدادی معمولی است؛ چنانکه در مجلس ختم ابتدایی داستان شاهد چنین نگاهی هستیم که مرگ برای دیگران تصور میشود و نه خود فرد؛ یا در گفتگوهای خانواده ایوان به چنین نگاهی پی میبریم. اما نکته اینجاست که مرگ با وجود تکراری شدن و رخدادن هرروزهاش برای انسانها، برای خود فرد هرگز تجربهای معمولی نیست.تولستوی دست ما را میگیرد و ما را به روزهای مواجهه با مرگ ایوان ایلیچ نزدیک میکند؛ به احساساتش، به انکار و عصبانیتش، به مقصر دانستن دیگران، به یادآوری برخی خاطرات و رفتارهایش، به فرایند تدریجی پذیرش و.... این مواجهه نزدیک، عادی بودن مرگ در ذهن را حداقل برای دقایقی زیر سؤال میبرد.مرگ از «غریب»ترین و «قریب»ترین اتفاقات زندگی انسان است. اگر در زندگی شخصیتان لحظه یا موقعیتی مانند لحظه وقوع یک حادثه که میتوانسته منجر به مرگ شود یا مثلاً بیماری سختی که احتمال مرگ را در پیش داشته یا مواردی مشابه را از سر گذرانده باشید، بهت لحظه رویارویی با مرگ و حجم واقعی بودن آن را نمیتوانید فراموش کنید. به نظرم تولستوی هم در بیان واقعیت مواجهه با مرگ موفق است.مرگ، جویای, ...ادامه مطلب