تولستوی در کتاب «سونات کرویتسر» راوی حسادت مردی به همسرش است و مثل همیشه به خوبی کشمکشها و وسوسههای درونی انسانها را روایت میکند.شخصیت اول داستان نگاه نسبتا بدبینانهای به رابطه زنان و مردان دارد. او که خودش پیش از ازدواج روابط متعددی با زنان داشته، غریزه جنسی را امری پلید میداند و باور دارد که این «شهوت حیوانی» است که آدمها را به ازدواج سوق می دهد. او قادر نیست وجوه دیگری از آنچه «عشق» نامیده میشود و تمایلات انسانیتری را که در رابطه زن و مرد وجود دارد دریابد. وقتی این داستان را میخوانیم این سوالات پیش میآید که آیا واقعا ازدواج فقط برای رفع شهوت است؟ آیا چیزی به نام عشق واقعا وجود دارد؟ یا عشق صرفا همان کششهای غریزی میان دو جنس است؟ معنای عشق چیست و چه چیزهای دیگری میتواند میان یک زن و مرد برای سالها کنار هم ماندن و خیانت نکردن به یکدیگر مطرح باشد؟ آیا روابط جنسی پیش از ازدواج موجب نگاه بدبینانه (مانند شخصیت اصلی داستان) به ازدواج میشود؟ و آیا رهایی از این نگاه ممکن است؟ و ...نکته دیگر کتاب که به نظرم جالب آمد این است که در کتاب تلویحا و از زبان شخصیت اصلی داستان، ابژه جنسی تلقی شدن و نگاه ابزاری به زن نقد میشود.روایت داستان دو لایه دارد. لایه اول از منظر یک شنونده است که در واگن قطار نشسته و مرد دیگری (شخصیت اصلی) دارد داستان زندگیش را برای او بازگو می کند. لایه دوم روایت شخصیت اصلی داستان است که درباره زندگی زناشویی و احساساتش صحبت میکند. در واقع لایه دوم شبیه روایت اول شخص میشود اما در عین حال تولستوی به مخاطب اجازه میدهد فقط زندگی آن شخص را با کلمات خود آن شخص دریابد و با برگشتهایی که به موقعیت شنونده بیرونی دارد، انگار مدام به ما خاطر نشان می کند که ما فق, ...ادامه مطلب
«هرمان هسه» جایی حوالی دهکدهی «مونتانولا»ی سوییس در حال قدمزدن است. از گذرگاهی در کوههای آلپ عبور میکند. او شوقِ خود را از صحراگرد بودن پنهان نمیکند. وارد گورستان دهکده میشود، جایی که نور و عطر و صدای بال زنبورها میآید. از گردنههای کوهستانی، از شبهای دهکده، از باغ و دشت و نیزار و مرغزار، از میان جنگل انبوه، از پلی که بر روی رودخانه قرار دارد، عبور میکند، به آسمان و درخت و پرنده نگاه میکند و همهی آنچه را میبیند به اشعاری درباره عشق، غم، سرور، خدا، دلتنگی و احساسات ناب انسانی بدل میکند.هسه، خودش را یک خانهبهدوشِ در حال پرسهزدن معرفی میکند؛ اما برای من که کتابِ «دلتنگیها و پرسهها»ی او را 103 سال بعد از انتشارش میخوانم، او تماشاگری هشیار است که بادقت به جلوههای متکثر هستی نگاه میکند، رنگها، اشکال و نورهای طبیعت او را سرشار میکنند، حتی آن زمان که از غم میگوید؛ به تعبیر خودش، رشتههای غم را به هم میبافد و شعر میسراید.بخشهایی از شعرها و نقاشیهای هرمان هسه به انتخاب من:نقاش: هرمان هسهعبوررشتههای غمها را به هم میبافم و شعری میشود،به ماه خیره میشوم و به چشمکهای معنادار ستارگان پاسخ میدهم،راه شیری کهکشان را دنبال میکنم،در راه شیری کهکشان غبار ستارگان بر دامنم مینشیند،اما من بیاعتنا میگذرمو همچنان به راه خویش ادامه میدهممهم نیست به کجا میرومزیرا مقصدم رادر کوله بارم گذاشتهام و با خود به همهجا میبرم (ص 111)غم و ابرغم ابری تابستانه است، پشت آن اعتماد است و خورشیدی تابان (ص 83)غم فقط سایه ابری است سرگردان. این غم چیزی نیست، جز آهنگ هستی سیال و گذران. اگر این غم وجود نمیداشت، نمیتوانستیم زیبایی را با نگاهمان لمس کنیم. این غم را در کولهپشتیام , ...ادامه مطلب
دعوت شدهام به یک چالش وبلاگی: دوست دارید در چه زمینهای کتاب بنویسید؟ نویسنده شدن بخشی از رویاهای کودکی من بود. کتاب محبوبترین هدیهای بود که در کودکی میتوانستم دریافت کنم. پدرم یک کتابخانه داشت که, ...ادامه مطلب